داستان نوکاپ

مناسب گروه سنی 8 تا 11 سال را می توانید از سایت انتشارات گیوا تهیه کنید




نوکاپ


محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان می­چسبید. بچه­ها پیراهن­هایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهن­شان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچه­ها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل می­دادند توی آب و می­خندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچه­های 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچه­ها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهای­شان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخل­ها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. می­رفتند روی سنگهای پایین کوه و می­پریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچه­های دیگر دور شد. ‍‍2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی. کجا میری؟!

محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید می­رفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوه­ها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجه­اش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچه­ها گفت: اونجا رو نیگاه . یه سوراخ بزرگ.  توی اون کوهه!

دودا که از همه­شان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره می­کرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!. بچه­ها یه غاره!

بچه­ها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی می­گن!

مندوست که آرام می­آمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچه­ها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره!

ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی می­گی؟!. من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده.

چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت می­کنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده.

محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم.

کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه.

بهمن گفت: هیچ کس نمی­ تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت می­کنه.

 دودا گفت: من که می­خوام برم خونه. الان آفتاب می­ره، سروکله حیوونهای وحشی پیدا می­شه.

از روی سنگ پرید پایین و برگشت. بچه­ها هم که دیدند دیر وقت است دنبالش راه افتادند. محمد تمام راه در فکر غار بود.

 پشتِ درِ خانه، با عجله هر کدام از دمپایی­هایش را به طرفی پرت کرد. 1دودنی بالای در آویزان بود. درمیان دیوارهای گلی، کمی از برگهای زردِ داز دیده می­شد. به طرف مادر دوید که روبه­رویِ اجاق نشسته بود، غذا می­پخت. گلیمی کف خانه پهن بود. پدر از روی متکایِ گرد و درازی که لم داده بود، نیم­خیز شد. استکان را روی نعلبکیِ توی دست دیگرش گذاشت و گفت: بچه؛ چته؟ چرا هولی؟

محمد با سرعت دو زانو نشست کنار مادر. با هیجان گفت: مامان. مامان. من یه غار پیدا کردم.

خواهرهایش زری و نورا با ظرفها، کنار اجاق 2خانه بازی می­کردند با هم پرسیدند: غار؟!

مادربزرگ سرش را از روی پارچه­ای­ که 3سکه دوزی می­کرد، بالا آورد. تکیه داد به پشتی و او را نگاه کرد.

مادر با نگرانی گفت: نکنه به کله­ات بزنه، بری تو اون غار!.

محمد با تعجب پرسید: چرا؟!

مادر فکری کرد و جواب داد: چون اونجا دیو هست!

محمد از جایش بلند شد. لگدی به هوا زد و دستان مشت کرده­اش را یکی بعد از دیگری روبه­رویش زد. با دهانش صدا درآورد:  اوووووووواُاُاُاُ. ای ی ی ی ی.

 مثل فیلمها که تو تلویزیون دیده بود. داد زد: من دیو رو می­کشم. زورم زیاده. ببین.

مادر گفت: تو بچه­ای؛ زورت به دیو نمی­رسه. تو رو می­کشه، از کوه پرت می­کنه پایین.

پدر که چایی­اش تمام شده بود، استکان و نعلبکی را گذاشت زمین با عصبانیت گفت: بچه بشین!. مادربزرگ لبخند زد و سرش را چند بار تکان داد گفت: امان از این بچه­ها!

وبه دوختنش ادامه داد. محمد ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت. رفت تلویزیون را که رویِ چهارپایه  چوبیِ کنار دیوار قرار داشت، روشن کرد. پدر گفت: بذار شبکه یک، اخبار ببینم.                      

محمد گذاشت شبکه یک و رفت به رخت خواب­هایی که گوشه خانه، روی هم چیده شده بودند تکیه داد. به فکر فرو رفت: من باید گنج رو پیدا کنم. اون وقت همه ازم اطاعت می­کنن. یعنی دیو چه جوریه؟! حتما خیلی بزرگه!. چطوری می­تونم اونو بُکشم؟!. یه چوب می­برم؛ محکم می­کوبم رو سرش تا جا در جا بمیره.

در همین افکار بود که خوابش برد. شام آماده شد. مادر سفره را انداخت. همه دورش نشستند. پدرش به مادر گفت: محمد رو صدا کن غذا بخوره

  • ولش کن، بذار بخوابه. اینقدر تو 1زِلِّ آفتاب، این طرف و اون طرف دویده که از حال رفت.

صبح، صدای مرغ و خروسها همه جا را برداشته بود. پدر سحر رفته بود سرِ زمین. نورا و زری هنوز خواب بودند. مادربزرگ چایی را دم کرده و صبحانه می­خورد. بوی نان تازه در خانه پیچیده بود. محمد کمی از نانی که مادرش پخته بود، کند. از ظرف پنیر برداشت و خرد کرد لای نان، پیچید و گاز زد. از خانه  بیرون رفت. یاد غار افتاد. دلش می­خواست برود آنجا، گنج را پیدا کند. 

کریم جلوی خانه­شان با بهمن فرغون سواری می­کردند. بهمن توی فرغون نشسته بود و کریم دو دسته آنرا گرفته بود، هل می­داد. کریم وقتی محمد را دید، ایستاد و فریاد زد: هی محمد؛ بیا بازی کنیم.

محمد لقمه در دهانش را قورت داد و بلند گفت: نه؛ کار دارم.

بهمن دو دستش را دو طرفِ بیرونِ بدنه­ی فرغون کوبید و گفت: زود باش؛. یالله.برو. برو.

کریم به راهش ادامه داد.

مادر از جلوی آغل صدا زد: محمد؛.بیا این بزها رو ببر پای کوه­ها بچرن

 محمد چوب دستی را از کنار آغل برداشت و بزها را هی کرد. از کنار آنها رد می­شد که بهمن دو دستش را محکم به بدنه فرغون کوبید و فریاد زد: واستاواستا

کریم فرغون را زمین گذاشت. بهمن پرید پایین و دوید به طرف محمد که پشت بزها راه می­رفت. گفت: منم باهات میام.

کریم فرغون را در خانه­شان گذاشت، بعد به طرف محمد و بهمن دوید.

 بزها خارها را از پای کوه می­کندند و با ولع می­خوردند. بعضی­هایشان از تخته سنگها بالا می­رفتند و بوته­های روی دامنه­ی کوه را می­کندند.


داستان نوکاپ گروه سنی 8 تا 11 سال

قسمتی از داستان سوپر استار 2

چطوری کلاس داستان نویسی انتخاب کنم

آدرس اینستگرام این وبلاگ

محمد ,غار ,تو ,روی ,رو ,زد ,تو غار ,محمد با ,به طرف ,از روی ,را از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه خبری دو راه خبر انجیل به روایت انسی صنایع آموزشی دانشكالا بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد! چمنسار فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی مطالب اینترنتی makian03 حمید اس اس اس psbaran